Loading...

غریبه ای به نام سرطان

حس تهی بودن همه وجودم را فراگرفت نمی‌توانستم به گوش‌هایم اعتماد کنم باور آنچه می‌شنیدم برایم غیرممکن می‌نمود.
با بدنی لرزان و پاهایی که تحمل وزنم هرلحظه برایش سخت‌تر می‌شد ایستاده بودم و از زبان دوستم که سال ها در بیمارستان کار می‌کرد می‌شنیدم که همسرم به سرطان معده و مری دچار شده است و بیش از یکی دو ماه زنده نمی‌ماند. سنگینی کلماتش همچون پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. مردی که عاشقانه دوستش داشتم حال به بیماری سختی دچار شده بود که تلفظ نامش ترسناک‌تر از مسیری بود که باید برای بهبودی‌اش در آن قدم می‌گذاشتم.
مسیری ناشناخته که از آن هیچ نمی‌دانستم و این حجم از درد و تحمل آن، ترس مرا چندبرابر می‌ کرد…